دل نوشته های مترجمی جوان

سلام..میگن هرچی ازدل برآید.بردل هم می نشیند.پس.........


چقدرزیباست....

چقدرزیباست وقتی احساس کنی که بعضی افرادبرای به دست آوردن خواسته ها وآرزوهایشان چه سختی هایی راکه تحمل نمی کنندوحاضرند لحظه لحظه زندگی شان رافدای خواسته هاوآرزوهایشان بکنند.وزیبایی های این دنیا رابرخودسخت بگردانندوخوشی های حاصل شده ازاین همه رنج وسختی راباآغوشی بازبه دیگرانی تقدیم کنندکه همیشه دربیداری به خوابی عمیق فرورفته بودند.

میدانم سخت است تو زجربکشی ودیگران خوشی بچشند.ولی اینجاآخرتواضع وفروتنی است اینجاآخرانسانیت است اینجاهمان جایی هست که خداشادی قلب خودراباتمام وجودحس میکند.

اززمانی که دنیابود و بشر.دنیاوبشریت مدیون چنین انسانهایی بودندوخواهندبود.ای کاش منم پیروعقایدچنین افرادی باشم.

ومن الان دراین فکرم.........

نويسنده: jafar | تاريخ: چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دختروپیرمرد


دختر و پیرمرد

تنهاترین عاشق

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

نويسنده: jafar | تاريخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |