دل نوشته های مترجمی جوان

سلام..میگن هرچی ازدل برآید.بردل هم می نشیند.پس.........


ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید

اما یادتان باشد که در نهایت مجبورید

با سیرت او زندگی کنید نه صورتش

به هیچ کس در این دنیا

وابسته نباش

حتی سایه ات هنگام تاریکی

تو را ترک می کند

به همه لبخند بزن اما با یک نفر بخند

همه را دوست داشته باش

اما به یک نفر عشق بورز

تو قلب همه باش اما قلبت مال یک نفر باشه

نويسنده: jafar | تاريخ: جمعه 22 دی 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

سخت میترسیدم از اینکه

 

من از نژاد شیشه باشم و شکستنی

 

او از نژاد جاده باشد و رفتنی

 

آری روزها گذشت ، همان شد ، او رفت ، من شکستم

 

 

آدم ها زود پشیمان میشوند… !

گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان…

گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…

و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان…

مرا دوست داشته باش

امــــــا؛ تجربه ام نکن . . .

برای آموختن، ابزار مناسبی نیســـــتم

بعضی وقت ها دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین اشکامو پاک کنه !

دستمو بگیره بگه : آدما اذیتت می کنن .؟!

بیا بریم پیش خودم . . .

نويسنده: jafar | تاريخ: جمعه 22 دی 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان جالب وخواندنی پیرمردوپیرزن

زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر به این صورت زندگی مشترکی داشتند:

آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند درباره همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند؛ مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از

شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود، اما سرانجام یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. آنان در حالی که امور باقی را رفع و رجوع می کردند، پیرمرد جعبه کفش

را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را درباره آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست

تا در جعبه را باز کند.وقتی پیرمرد جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ۹۵هزار دلار در آن دید.

پیرمرد در این خصوص از همسرش پرسید. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج را گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت که راز

خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. اوبه من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و

یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد از سرازیر شدن اشک هایش جلوگیری کند.

فقط ۲ عروسک در جعبه بود.پس همسرش فقط ۲ بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجید بود. از این بابت در دلش

شادمان شد و رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ جریان اینها چیست؟

پیرزن در پاسخ گفت: «آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست

اورده ام؟؟؟؟؟؟

نويسنده: jafar | تاريخ: جمعه 22 دی 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |